گفتوگو با : سیامک سیدجوادی؛ سنگشناس و فعال حوزهی صنعت سنگ در ایران
گفتگو از: کامیار صلواتی
سیامک حاجسیدجوادی با تجربههای بینالمللی ستودنی و شگفتانگیزش، چندسالی است که وارد صنعت ساختمان هم شده است. در این گفتوگوی خواندنی و مفصل، سیدجوادی از چندوچون موفقیتهایش، تجاربش در نقاط مختلف دنیا، نحوهی بالا آوردن یکی از سنگهای ایرانی و استقبال استیو جابز از آن، و دیگر ماجراهایی میگوید که بیشک خواندنش برای همگان جذاب است.
«من پارچهفروش نیستم، خیاطم!».
این نکتهای است که سیامک حاجسیدجوادی، از کارکشتهترین و بادانشترین افراد در زمینهی سنگ در کشور بر آن تأکید میکند. سیدجوادی با تجربههای بینالمللی ستودنی و شگفتانگیزش، چندسالی است که وارد صنعت ساختمان هم شده است. در این گفتوگوی خواندنی و مفصل، سیدجوادی از چندوچون موفقیتهایش، تجاربش در نقاط مختلف دنیا، نحوهی بالا آوردن یکی از سنگهای ایرانی و استقبال استیو جابز از آن، و دیگر ماجراهایی میگوید که بیشک خواندنش برای همگان جذاب است.
کار خود را چگونه آغاز کردید و چطور شد که به اینجا رسیدید؟
من از زمانی که تقریباً لیسانسم داشت تمام میشد این کار را آغاز کردم. من فوقلیسانس معدن از دانشگاه پلیتکنیک (امیرکبیر) و لیسانس استخراج معدن از همان دانشگاه دارم. MBA دارم و دنبال DBA هم هستم. از ۲۴ سالگی تا الان که ۵۵ سالهام در حوزهی سنگ کار کردهام.
سال ۱۳۶۹، با پنج تن از دوستانم، در آنزمان که مطالعات فنی و اقتصادی خیلی مهم شده بود، شرکت مهندسین مشاور تهرانآرادرا تأسیس کردیم که در بخشهای مختلف مطالعات اجرایی و طرح اجرایی پروژهها را تهیه میکردیم. سه سال آنجا کار کردیم که بخش معدن و کانیها و مصالح ساختمانی را من انجام میدادم. بعد از آن به کار اکتشاف معدن مشغول شدم و به مدت دو سال در معادن استان همدان دنبال معادن گرانیت میرفتم. سه محدودهی معدنی در همدان کشف کردم و پروانهی عملیات اکتشاف آن را گرفتیم. بعد از آن این کار را رها کردم اما همهچیزش را آموخته بودم و حتی دو بار هم ریسک جانی در این کار برای من پیش آمد. بعداز ان مدیریت واحد معادن یکی از موسسات خصوصی عام المنفعه را بعهده گرفتم و در معادن به فعالیت میپرداختیم. دو سال هم در آنجا کار کردم اما به دلیل اختلاف دیدگاههایمان استعفا دادم که مصادف با سال ۷۱ بود. از این به بعد به بخش خصوصی رفتم و در نمایندگی یک شرکت ایتالیایی کار کردم. کمتر از سه چهار ماه، من کل کار آن شرکت را قبضه کرده بودم. خود شرکت ایتالیایی هم فهمیده بود که اینجا من چگونه کار میکردم. بعد از سه سال، نمایندگی را از آن شخص گرفتند و من در شهر ری مدیریت کارخانهی اورست را به دست گرفتم. در این شش ماه، ایتالیاییها به ایران آمدند تا کمکشان کنم تجارتهای قبلیشان را دنبال کنند. آنها میخواستند یک هفته من را در اختیار داشته باشند و من از آقای غلامحسین اسلامی در اورست اجازه گرفتم؛ اما نمیدانستم که ایتالیاییها در حقیقت میخواهند خودم را برای در دست گرفتن نمایندگیشان در ایران آزمایش کنند.
من شرایط سادهای به آنها پیشنهاد کردم؛ از آنها یک درصد فروش و هزینهی شرکت را خواستم که برای آنها پولی نبود اما برای من پول زیادی بود. بعد از یک سال، هشتبرابر چیزی که در سه سال فروخته بودند در یک سال فروخته بودم. برندی که دست من بود مثل پژو بود در قیاس با بی.ام.و. برای واردات هم مشکل داشتیم که من جنسها را به نمایشگاه میآوردم و ترخیص نمایشگاهی میکردم. بعد از دو سه سال، نزدیک به هشت-نُه خط فروختم و به من پیشنهاد دادند که به ایتالیا بروم و برایشان کار کنم. آنجا منشی، اتاق، کامپیوتر، ماشین و خانهام مشخص بود و برای ایتالیاییها وضعیت من در آنجا عجیب بود، چون ایرانیها معمولاً با شرایط بدتری به آنجا میرفتند. آنجا از من پرسیدند در کدام بازار میخواهی کار کنی؟ و من پاسخ دادم «سختترین بازارتان». گفتند چین است چندین سال است چیزی در انجا نفروختیم و از آن به بعد من ماهی دو سه بار به چین میرفتم. بزرگترین رقیبم که جایگاهش در بازار مثل بی ام و بود. وقتی به آنجا رفتم مدیر فروش ان شرکت با پرواز بیزنس میآمد؛ سرش را بالا میگرفت. وقتی به آنجا میرسید همهچیز از قبل آماده شده بود و غرفهاش ساخته شده بود؛ اما من با چهارتا پوستر زیر بغلم میرفتم ببینم کدام غرفه خالی است و همانجا پولش را به یک چهارم قیمت میدادم، پوسترها را میچسباندم و پشت میزم مینشستم! با اینحال، در شش ماه اول من در رقابت سخت یک خط کامل در پکن فروختم و مهم این بود که قیمت من تنها ۳ درصد کمتر از رقیبم بود! این برای مدیرعامل شرکت رقیب خیلی عجیب بود که چطور توانستهام اینطور بفروشم بدون اینکه حتی مشتری به ایتالیا برود و دستگاهها را از نزدیک ببیند. این تصور را برای خریدار چینی ایجاد کرده بودم که با یک شرکت غول تماس و معامله دارد. وقتی از من خرید میکردند من تنها هشت درصد از قیمتم پایین آمدم، اما اگر قیمت را پایین میآوردم هرگز از من خرید نمیکردند. چون در ذهن او بنز و بی.ام.و بود، قیمتی معادل آئودی به آنها گفتم و ادعایم این بود که برخلاف رقیب که همهچیز را در کارخانهاش میسازد، محصولات ما در کارخانههای مختلف و تخصصی و حرفهای با دقت بالا ساخته میشود. وقتی که این فروش انجام شد؛ آن هم تنها با ۸ درصد پایینتر از قیمت –در حالیکه تا ۴۵ درصد جا داشتیم که قیمت را پایین بیاوریم- دیگر همهی پرسنل ایتالیایی به من احترام میگذاشتند.
من پیشنهاد همکاری شرکتهای دیگر را نپذیرفتم چون اعتبار خودم زیر سوال میرفت. اگر بگویم که فلان شرکت که در آن هستم بهترین شرکت بازار است و پسفردا به یک شرکت دیگر بروم و بگویم حالا این شرکت برترین است، اعتبار خودم را از دست دادهام.
اگر بخواهم شرکت را عوض کنم بهتر است فیلد یا حوزهی تخصصم را تغییر دهم. من حدود ده سال از سال ۱۹۹۶ تا ۲۰۰۶ آنجا کار کردم. در دو سال اول به من اقامت نمیدادند. بعد از هجده ماه، صاحب کارخانه رأساً نزد وزیر کار در رم رفت و گفت یا به این کارمند من اقامت میدهید یا فردا میروم در روزنامهی کوریرا دِلا سِرا شکایت میکنم و هرچقدر پولش باشد میدهم و دو صفحه مصاحبه میکنم و میگویم که من یک مهندس نابغهی ایرانی را آوردهام که تراز صادرات من را سی درصد بالا برده اما شما به او اقامت نمیدهید، در حالیکه اگر یک کارگر ساده بود به او اقامت میدادید. وزیر کار رُک به او گفته بود که دو نفر از کشور اشغالی هم متقاضی اقامت کاری هستند و هر استان دو سهمیه دارد که اکنون یکیاش باقی مانده و قاعدتاً آن را باید به مهندس تو بدهیم؛ اما نمیتوانیم آن دو نفر متقاضی را حذف کنیم چون این ماجرا تا لابی مجلس میرود و لابی این کشور آنجا بسیار قوی است. در اینصورت من را که برکنار میکنند هیچ، ممکن است خود نخست وزیر هم برکنار شود! مدیرعامل گفته بود که من یک هفته مهلت میدهم که این مهندس ایرانی را تأیید کنی. بعد از یک هفته تأیید کردند اما به این قیمت که آن دو نفر را هم پذیرفتند. بازار من به کلی آسیا از ترکیه تا استرالیا گسترش پیدا کرده بود و من سالی دو بار بازار سنگ این کشورها را میدیدم. این سرمایهای شد تا با این سفرها آنها را بشناسم.
آنزمان من به مقامی رسیده بودم که گوشهای در غرفه مینشستم و بلند نمیشدم؛ مگر در موارد بسیار خاص. یک روز پسری قدبلند با سه همراه و یک خانم آمدند. سبک راه رفتن او به من گفت که او تحصیلکردهی انگلیس است. کارمندهای من، از ردههای پایینتر تا بالاتر، یکی یکی با او صحبت میکردند و او به نفر بعدی میرسید. آمدند به من گفتند که طرف خیلی پُر است و زیاد میداند! کار خودتان است. آن پسر آمد و گفت تحصیلکردهی آکسفورد است و اطلاعاتش کاملاً به روز است. او پسر دادابای بود که همهی نیروگاههای کشور پاکستان متعلق به خانوادهی او بودند. او امین دادابای نام داشت. خانوادهی او ثروتمند مطلق بودند، و در ان زمان قدرت تعیین وزیر و دولت را در پاکستان داشتند. او یک جوان ۲۶ ساله بود اما من شصت درصد او هم اطلاعات نداشتم. همهی دیتاهای شرکت ما را از ده سال قبل درآورده بود. حتی میدانست در کدام کشورها در چهارسال گذشته کار کرده بودم و رقبایم را کاملاً میشناخت. من دانستم که باید در مواجهه با او روش دیگری به کار بگیرم و به همین دلیل به او گفتم که من میتوانم به شما دربارهی تجارت سنگ، از انتخاب معدن و بازارش گرفته تا دیگر مسائل مشاوره بدهم و او جذب شد. وقتی رفت همهی کارکنانم گفتند که او برنمیگردد؛ اما من گفتم که حالا ببینید. یک هفته نگذشته بود که یک دعوتنامهی رسمی از طرف برادرش آمد که ما را به پاکستان دعوت کردند. وقتی به این مرحله رسیده بودم، ماهی شش سفر میرفتم و مدام در هواپیما و هتلهای آنچنانی بودم. اینجا بود که با خودم گفتم که باید خودم کار کنم. مقداری پول پسانداز کرده بودم .
زمانی که به ایتالیا رفتم، از یکسال بعدش (یعنی ۱۹۹۸) صادرات سنگ خام را از ایران به سایر کشورهای دنیا آغاز کرده بودم. الان نزدیک به ۳۸ درصد کل صادرات کوپ سنگ از ایران به ایتالیا با هماهنگی من انجام میشود.
در همین فکرهای برگشتن به ایران بودم که در نمایشگاه ازمیر ترکیه شرکت کردیم. ما یک نمایندهی مشترک با یک شرکت الماسساز داشتیم. صبح که از هتل آمدیم پایین او گفت که مدیر آن شرکت الماسساز یعنی مدیر HP هم آمده است. تا در ماشین نشستیم که او را ببینم، بلافاصله گفت که تو ایرانی هستی، بدون اینکه کلمهای حرف زده باشم. گفت از چهرهات پیداست. او از قبل از انقلاب با ایران تجارت داشت و از سال ۵۳ به ایران میآمد. آن موقع دنبال نمایندهای بود تا بتواند با قدرت بازار ایران را برایش در دست بگیرد و فروشندهی الماسِ تولیدی و استخراجی از معدن بود. او در نمایشگاه با من گپ زد و گفت که میخواهم الماسهایم را بفروشم و نمیدانم باید چه کنم. در حقیقت او داشت من را محک میزد. به او گفتم بیا ایران تا کمکت کنم. وقتی آمد به واسطه های وارداتی الماس در ایران زنگ زدم و آنها او را میشناختند. تازه من آنجا فهمیدم که این شخص چقدر قوی است و به من نگفته بود چه کسی است. یک کلمه نگفته بود به ایران آمده است.یکی از آنان که از غول های واردات الماس ایران بود به من گفت «تو خودت میدونی کی رو آوردی به ایران؟». بعد از اینکه آنها را دید، رو به من کرد و گفت من خودت را میخواهم. گفتم من سرمایه ندارم. گفت بگردیم سرمایهگذار پیدا کنیم. در دوبی یک اسپانسر پیدا کردیم. سرمایهگذار شروطی گذاشت و مدیرعامل به من گفت که من اگر بخواهم او را اسپانسر کنم، ترجیح میدهم خودم اسپانسر شوم؛ تو آمادهای؟ گفتم: «نه! اگر تو برای من جنس بفرستی و جنسی را تست کنم و بگویم به درد نمیخورد، میگویی او میخواهد پول من را بخورد». گفت «پس میگویی چه کار کنم؟». گفتم «من روی پول خودم ریسک میکنم! آنقدری که تو میخواهی ندارم اما به اندازهی صد هزار یورو پسانداز جمع کردهام. همهی پساندازم را میگذارم، ولی به یک شرط: بهترین جنست را بفرست، چون این سرمایهی پانزده سال کار من است».
این کار من از دو جهت به او اعتماد داد؛ یکی اینکه به من اعتماد کرد، دوم اینکه فهمید که میتواند در آینده به من اعتبار بدهد چون دنبال پولش نبودم. من ظرف یک هفته جنس را به بازار دادم. آنموقع بازار در دست شرکت آرکوفیل ایتالیا بود که بسیار قوی بود. هشتاد درصد بازار در اختیار او بود. کمتر از شش ماه بعد، آرکوفیل از بازار ناپدید شده بود! من جنسم را هشتاد درصد بالاتر از قیمت آرکوفیل میفروختم، چون با ذهنیت های مشتریان ایرانی اشنایی کامل داشتم. البته کیفیتی هم که جنس ما داشت واقعاً بسیار بالا بود.
من تست گرفتم و آمار آرکوفیل را به او دادم و او جنسی داد که به راحتی راندمانش دو برابر آرکوفیل بود. کار ما گرفت و سرمایهی من به سرعت برگشت. گفت حالا میتوانم سرمایه بگذارم؟» و من گفتم حالا بگذار. گفت چطور؟ گفتم روی قیمتت بکش و من شش ماهه پولی که میخواهی به تو میدهم. او قیمتی به من داد و من روی آن قیمت هم هشتاد درصد بالاتر گفتم! در کمتر از دو تا سه سال بیش از ۸۵٪ بازار در دست ما بود و همهی رقبای ما هم حذف شده بودند. بازار بسیار خوب بود و من توزیعکننده و فروشندهی انحصاری بودم. به واسطهی این الماس اکثر معادن به من بدهکار شده بودند، چون جنس من بهترین جنس بود و فروشم شرایطی شش ماهه. در ازای این، همهی کوپهایشان را به من میدادند و صادرات من سه برابر رشد کرد.
حدود هشتاد درصد معادن تاپ ایران الماس من را مصرف میکردند. من همیشه از آنها بستانکار بودم و در نتیجه آنها همیشه بهترین کوپهایشان را به من میدادند. علاوه بر این، تکنسینهای من که جنسها را به معادن میبردند، آمار و اطلاعات روز کلیهی آن معادن را به من میدادند. این باعث رشد من شد و همزمان من کار با ماشینآلات را کنار گذاشتم. البته قبل از آن یک کار دیگر برای شرکت ایتالیاییای که مرا به ایتالیا برده بود انجام دادم تا از آنها قدردانی کرده باشم. ما چند رقیب بودیم که هرکدام میتوانستیم در سال چند محصول بفروشیم؛ این شرکت اَرّه میفروخت، در سال نهایتاً از بیست سی اَرّهای که در چین فروخته میشد شش هفتتای آن متعلق به ما بود. هزینههای جانبی مثل پرواز و غرفه گرفتن و اینها هم بودند. من به این فکر افتادم که ارّه را آنجا (چین) تولید کنم. مدیرعامل با من مخالف بود. من گفتم که تولید کنیم اما هر قطعه را در یک گوشهی چین تولید کنند و هیچکدام همدیگر را نشناسند و نفهمند محصول نهایی چیست. در یک جای دیگر مونتاژ کنیم. گفت میترسم چون تمرکز تولید به هم میخورد. گفتم پس خودت را آماده کن، چون چینیها کمتر از شش هفت سال دیگر سراغت میآیند زیرا بازار داخلی چین اشباع میشود؛ گفت من تا آنموقع تکنولوژی را عوض کردهام. برای ساخت در چین به یک مهندس خوب چینی نیاز داشتم. گشتم و پسری را به من معرفی کردند که ارّهی ما را در چین کپی کرده بود و آن را به مصر فرستاده بود اما آن جوابی که باید میگرفت را نگرفته بود. در مصر ارّهها را دیدم و او را در شانگهای پیدا کردیم. گفت با مهندسی معکوس کپی کردهام. گفتم شش تا از نقشههایت را به من بده. نقشهها را گرفتم و فرستادم برای رییس شرکت خودم در ایتالیا. او گفت با نقشههای ما مو نمیزند. آن پسر گفت من ۸۰۰ دلار حقوق میگیرم. گفتم من ۴۰۰۰ دلار به تو حقوق میدهم و ده درصد سهام کارخانه چین را هم به نامت میکنم؛ اما از فردا اینجا کار نکن. قراردادی با یک شرکت داخلی مونتاژکار در شانگهای بستیم تا نقشهها و فوتوفن کار را به آنها دادیم . ما دیگر در ایتالیا هم ارّه تولید نمیکردیم، بخش و قطعات مکانیکی را در چین تولید میکردیم و تراشکاریها و ظریفکاریها و بخش برقش را در ایتالیا انجام میدادند. برای خود ما در ایتالیا ۱۴۰۰۰۰ دلار تمام میشد، اما ما به چینیها ۷۵۰۰۰ دلار میدادیم و قیمت فروشمان هم ۱۸۰۰۰۰ دلار بود. در همان سال اول در چین ۱۸۰ ارّه فروختیم و همهی رقبایمان تعطیل شدند! در سال سوم به ۴۴۵ اره رسیده بودیم. بعد از شش سال، چینیها گفتند بازار داخلی اشباع شده، و الان همین ارّه دارد به ایران میآید. بعد از شش سال همان اتفاقی که من گفته بودم افتاد.
بعد به ایران آمدم و کار صادرات واردات الماس و صادرات سنگ را پی گرفتم. به من پیشنهاد دادند که کارهای سنگی در حد استانداردهای ایتالیایی انجام دهیم. هفت سال پیش در کیش شروع به اجرای صفر تا صد پروژههای سنگی ساختمانی با استانداردهای ایتالیایی کردم. الان دیگر بخش مالیاش برای من مهم نیست، هرچند هیچوقت پولم را حرام نمیکنم اما الان این کار برای من جنبهی سرگرمی دارد. از امسال نیروهایم مثل آرشیتکتها و نصاب و طراح را جمع کردهام و تا الان هفت هشت تا پروژه خاص لاکچری انجام دادهایم که همه هم از پروژهها راضی بودهاند.
چه پروژههایی بودهاند؟
یکی برجهای دوقلوی کیش بوده. برجهای پرشین که تاپترین برجهای ساحلی کیش است که بیست و دو طبقه را کار کردیم که نزدیک هشت هزار متر اسلب یک تکه کار کردیم. لابی D را اجرا کردیم و الان مشغول اجرای لابی A هستیم. هتل ویدای کیش که ده طبقه بود را هم کار کردیم. همهی کریدورها و راهروها و جلوی آسانسورهایش را ما کار کردهایم. همینطور برج شَتوی الهیه که پنتهاوس و لابیاش را کار کردهایم. نصاب و نقشهبردار و سایر نیروها را از ایتالیا آوردم و با استاندارد ایتالیا اجرا شده است. مرکز تجاری دیدار را هم اجرا کردهایم که نزدیک هشت هزار متر سنگ داشت. همینطور پروژهی پارک در زعفرانیه که سه هزار متر لابی است. پروژهی کامران در الهیه که ده طبقه و تکواحدی است را هم داریم کار میکنیم.
کار خیلی مهم دیگری هم که من کردم این بود که سنگ لاشتر را –خوشبختانه- بالا آوردم و این به نام من ثبت شده است. همان سالهای اول که به ایتالیا رفتم، یعنی سال ۹۷-۹۸ میلادی، کف فرودگاه مهرآباد را دیدم که همهاش لاشتر است و از قبل از انقلاب اجرا شده بود. به نظرم بسیار زیبا بود و اینهمه پاخورده بود اما هیچ مشکلی پیدا نکرده بود. جستوجویی کردم و فهمیدم که این سنگ لاشتر اصفهان است. این سنگ در توالتها و درپوش و پلهها و اینطور جاها کار میشد. در بهشت زهرا هم به عنوان سنگ قبر استفاده میشد. به یکی از دوستانم در ایتالیا به نام مانوئل –که هنوز هم مشتری من است- زنگ زدم و پرسیدم که من سنگی را برایت میفرستم، بگو چند بفروشم و آیا به درد ایتالیا میخورد یا نه؟ قول هم میدهم به تو قیمت ویژه بدهم. به لاشتر رفتم، که کیلومتر ده جادهی شیراز کمی بعد از سیتیسنتر اصفهان است. آنجا یک رشته کوه وجود دارد و چند معدن سنگ است. فقیرترین قشر سنگکارهای ایران لاشتریها بودند. کارخانهدارها هم که به اینها پول نمیدادند. من به نگهبانی آنجا گفتم که میخواهم سنگ بخرم. با ماشین گرانقیمتی هم رفته بودم و نگهبان متعجب شده بود. پرسید چه سنگی؟ گفتم لاشتر! با تعجب گفت برای چه میخواهی؟ گفتم برای صادرات! گفت لاشتر که صادر نمیشود! گفتم تو چه کار داری؟ من را ببر به مهمترین و بزرگتری معدن اینجا. من را به معدن رعنا برد. آن آدم –مجید رعنا- الان وضع مالیاش بسیار متفاوت شده و هنوز رفیق من است. با لهجهی اصفهانی گفت «اومدی چیکار؟» گفتم «اومدم سنگ بخرم». گفت «برا کوجا؟» گفتم ایتالیا. گفت «مگه لاشتر ایتالیام میرِد؟». گفتم «شاید بره». سر سفرهی ناهار گفت «ای خدا ما رو از دست چکهای دهماههی کارخانهدارها راحت کن!». بلند شد. گفتم ناهارت را بخور! گفت کار تو واجبتر است. ما را به معدنش برد. دو تا از سنگهایش را انتخاب کردم. برید و فرستادم ایتالیا. دو ماه بعد دوستم از ایتالیا زنگ زد. با هیجانزدگی گفت «این سنگ مال کجاست؟» گفتم ایران. گفتم هرچقدر میخواهی برایت میفرستم. گفت آرشیتکتها عاشقش شدهاند. رنگی دارد که در دنیا نظیر ندارد. جذب آبش بسیار پایین است. مقاومتش خیلی بالاست. سایش و صیقلپذیریاش عالی است. این سنگ شاهکار خلقت است. گفت هرچه داری میخواهم. گفتم چند بفروشم؟ گفت «تو زیر صد دلار نفروش، اما به من هشتاد دلار بفروش؛ من سه نفر به تو معرفی میکنم به آنها بفروش. اینجا تا حدود ۲۰۰ دلار فروخته میشود». بازار این سنگ کمکم بالا آمد تا یک سال سه معمار ایتالیایی به من زنگ زدند و گفتند ما داریم پیش استیو جابز میرویم. گفتند ما میخواهیم این سنگ را برای شورومهای اپل پیشنهاد بدهیم. گفتند به محض اینکه استیو جابز این سنگ را دیده گفته این سنگ باید در همهی شورومهای اپل کار شود؛ حتی از مشاورانش هم نظر نخواسته بود. من در یک سال ۱۲۰۰۰ تن لاشتر صادر کردم. همه دنبال لاشتر افتاده بودند و در سطح دنیا مطرح شده بود. الان همان معدندارها بسیار رشد کردهاند. فروش نقدی آنها شده تنی یک میلیونوسیصد هزار تومان نقد؛ و مقایسه کنید با فروش قبلی آن. الان آنها دیگر من را هم نمیشناسند و به خود من هم گران میفروشند! البته الان سنگی در تونس پیدا کردهاند و دارند لاشتر را کمکم کنار میگذارند.
شرکتها و مجموعههای دیگری هم هستند که کار سنگ میکنند. لحظهای که کارفرما شما را میبیند چه تمایزی در شما مییابد که شما را انتخاب میکند؟
من تجربهی تجارت دارم و مطالعه کردهام. من باید ضعفهای رقبایم را پوشش میدادم. اگر میخواستم پارچهفروش شوم، نمیتوانستم با پارچهفروشهای دیگر که بهترینهایشان در تهران وجود دارد رقابت کنم. من باید خیاط باشم. پارچهفروش هیچوقت نمیتواند خیاط باشد، حتی اگر بهترین پارچهها را هم داشته باشد. من میتوانم با یک پارچهی نازل یک کت شیک بدوزم. ضعف ایران این است که خیاط خوب نداریم، امّا پارچهفروش تا دلت بخواهد داریم. برجسازها عادت کردهاند که به شمسآباد بروند و سنگهایی با ابعاد مشخص انتخاب کنند و در پروژه نصب کنند. معماران ایران اطلاع اندکی از سنگ دارند. این ضعف دوم ماست. من دوخت، برش و طراحی را یاد گرفتهام. به یک نصّاب خوب نیاز داشتم که با روش من کار کند، پیدایش کردم و شش سال آموزشش دادم و در کنارش چندین نصّاب دیگر را پرورش و آموزش دادم و همینطور معمارانی را که نیاز داشتم اصول و استانداردهای کار را بداند. الان تیم ما کامل است و برای همهی بخشهای مختلف تخصصی کار بازرسان حرفهای دارم؛ همینطور بازرسان مرحلهی بعد از نصب و بهرهبرداری. این کلید موفقیت و تمایز من است.
مشکلات بازار صنعت سنگ را به خصوص در صنعت ساختمانسازی چه میدانید؟
بزرگترین مشکل صنعت سنگ در حال حاضر این است که طیف وسیعی از معماران و حتی کارفرماها، سنگها را نمیشناسند و جایگاه آن را نمیدانند. مثلاً در نمای یک ساختمان در اندرزگو مرمر رنگی کار کردهاند. کمی که نور آفتاب به آن بخورد رنگ آن میپرد. مرمر مناسب فضای داخلی است. نور آفتاب نباید به آن بخورد. سرما و گرما به آن آسیب میرساند. کسی که این را طراحی کرده و کسی که سنگش را بریده و برای اجرا داده، هیچکدام این را نمیدانستند. یا مثلاً پروژهای را کار میکردم که قبل از من در آنجا کارهایی انجام داده بودند. هر واحد این ساختمان چند ده میلیارد تومان بود، یعنی هیچچیزی برای آن کم نگذاشته بودند. به سرویسهایش رفتم و دیدم سنگ نجفآباد را به نحوی در آن کار کردهاند که همه خالی خواهند کرد. این سنگ نباید در کف سرویس بهداشتی کار شود. یا مثلاً میبینیم که مرمریت را در فضای بیرون کار میکنند. یا در یکی از پروژه های کیش، عدم دانش فنی کار نیروهای مختلف درگیر در پروژه، باعث شده بود که همهی سنگهای ساختمان شوره بزند. پروژه تمام شده بود و باید واحدها تحویل داده میشد؛ نه میشد کنده شوند و نه میشد خسارت گرفت چون کارخانهدار در اینباره مسئولیتی نداشت. وقتی من به آنجا رفتم کار اینها به شکایت رسیده بود. من به صاحبکار گفتم این کار راحتی است. مرمریت کربنات کلسیم است، و هوای کیش به شدت گرم و مرطوب است. ماسهای که برای ملات کار میکنی پر از نمک است. سیمان فسفر و گوگرد فراوان دارد. معلوم است که این سنگ میپزد و آهک میشود! به سنگ که دست میزنی له میشود و پوک میشود و میریزد. راهش چه بود؟ یک قلمو، و یک پروتکتور ایزولهی شیمیایی آلمانی که متری چهار هزار تومان خرج داشت! باید به لبهها و پشت و سنگ میکشیدی و بعد نصب میکردی. این یکی از ضعفهای اصلی صنعت است.
ضعف دوم تبگیری صنعت است. یک دفعه یک نفر تراورتن بیموج روی یک نمای رومی کپی شده کار میکند؛ ناگهان همه بیموج کار میکنند. همهی معدنکارانی که پیش از آن سرشان خلوت بود وقت سر خاراندن پیدا نمیکنند و قیمتها را چهار برابر میکنند. کارخانهدارها همه دنبال برش این سنگ میروند. همهچیز خیلی خوب پیش میرود؛ اما یکدفعه شهرداری تهران جلوی نمای رومی را میگیرد. کارخانههایی داریم که بالای دو سه میلیارد تراورتن خریده و کسی نمیخرد. یا مثلاً گرانیت یکدفعه رایج میشود و کارخانههای گرانیتبری بسیار زیاد میشوند. گرانیت مزیت نسبی بسیار بسیار پایینی دارد. الان از ۶۰۰۰ کارخانهی ما نزدیک به ۴۵ درصدشان گرانیتبر هستند اما حالا کارشان کساد شده است.
گویا شما مشغول نگارش کتابی تحقیقی دربارهی سنگ هستید. میتوانید توضیحی دربارهی آن بدهید؟
من از سال ۱۹۹۰ تا امروز، آمارهای جهانی سنگ را جمعآوری، مطالعه، تجزیه و تحلیل و آنالیز کردهام؛ مسائلی مانند تغییرات تولید، تبادلات جهانی، و سهم کشورها. قرار است در قالب یک کتاب به چهار زبان انگلیسی، ایتالیایی، ترکی و فارسی منتشر شود. این کتاب قرار است تا تیر ماه منتشر شود و انشالله تز دکتری من خواهد بود. مزیت این کتاب این خواهد بود که باید بروم دکترای رشتهی اقتصاد بخوانم و تز من اقتصاد سنگ باشد که در دنیا چنین رشتهای نداریم. سه سال باید به انگلیس، آمریکا یا کانادا بروم و تحصیل کنم. البته پیشنهاد دکترای افتخاری از دانشگاهی در هلند داشتم اما من نمیخواهم دکترایم افتخاری باشد. در شصت-هفتاد سالگی اگر انشاءالله زنده باشم، باید به کار فرهنگی و دانشگاهی مشغول شوم و دیگر نمیتوانم کار اجرایی کنم.
چه نوع سنگهایی را برای آبوهواهای مختلف ایران مناسبتر میدانید؟
ما استانداردی به نام ASTM داریم که برای همهجور محصولی استاندارد تعیین کرده است. این استاندارد در بخش سنگ یک بخش بسیار مفصل دارد که توضیح میدهد که در هر فضا و شرایطی دقیقاً چه سنگهایی مناسب است. در دنیا بدون آنالیز فیزیکی، شیمیایی و مکانیکی سنگ (فیشتکنیک) هیچ معماری نمیتواند تأیید کند که سنگی در کار استفاده شود. دادههای اقلیمی هم کاملاً و بهطور دقیق در این استاندارد لحاظ میشود. مثلاً در یکی از هتلهای تهران مرمریت امپرادور ترکیه در نما استفاده کرده بودند. آرشیتکت آن هم معروف بود. آرشیتکت هم این سنگ را پیشنهاد نداده بود. سازنده خودش گفته بود این خوب است. این مرمریت پر از رگههای ریز مویرگی است؛ بعد از دو سه زمستان اینها خُرد میشوند. شما نباید مرمریت را در نما کار کنید. به دفتر این شخص رفتم و ده دوازده نفر بلهقربانگو داشت. گفت «کارمو دیدی؟» گفتم بله. گفتم «چطور بود؟». گفتم «افتضاح است! این سنگ خارج از استاندارد است. من جای شما باشم سنگ دیگری را جایگزین میکنم». پاسخ داد و گفت که جایگزینی نداریم؛ من در جواب گفتم که داریم. تراورتن تُرشاب همین رنگ را هم دارد. ایرانی هم هست و در محلّات استان مرکزی موجود است؛ قیمتش هم شاید یکسوم قیمت آن سنگ ترکیهای بود.
نقش معماری و طراحی را در صنعت سنگ و بالندگیاش چگونه میبینید؟
چرا ایتالیا هنوز که هنوز است لیدر سنگ است؟ از نظر حجمی اگر حساب کنید، حجم صادرات سنگ ایتالیا نسبت به سال ۱۹۹۴ یکششم شده است. این حجم را ترکیه و بقیه گرفتهاند. از نظر تراز مالی و درآمد کشورها به نسبت تن، ایتالیا یک سر و گردن و با فاصلهای وحشتناک بالاتر است؛ چون تکنولوژی به این کشور کمک کرده و فرهنگ و معماری باعث شده تا ارزش افزوده بسیار بالایی به سنگ اضافه شود. ما باید ارزش افزودهی بیشتری ایجاد کنیم. سنگ یک مصالح ساختمانی مثل سرامیک نیست، بلکه طبیعی است، محدود است و باید از آن به دقت و هوشمندانه با کمک تکنولوژی و هنر و معماری استفاده کنیم.